سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگی و درمان است . [امام علی علیه السلام]

چشمه

در زمان های قدیم ، دزدی بود که با غارت اموال دیگران نیاز های خود را تامین می کرد و از مال حرام نیز شکم خود را سیر  میکرد . یک شب تصمیم گرفت تا همراه یکی از دوستانش برای دزدی به خانه ای بروند . وقتی سیاهی شب همه جا دامن زد ،هردو به خانه مورد نظر رفتند . دزد که خیلی می ترسید به کسی که همراهش بود گفت : تو در حیاط خانه بمان و منتظر باش تا کسی ازکار ما سر در نیاورد ، سپس داخل خانه شد . خانه به قدری تاریک بود که نمی شد جایی را دید . مدتی نگذشته بود که دزد به بیرون از خانه آمد و به همراهش اشاره کرد تا هر چه زودتر از آن خانه به بیرون روند .

وقتی از خانه بیرون آمدند ،مردی که همراه دزد بود ، نگاهی به دوستش انداخت و گفت : پس چرا فرار کردی ، ترسیدی ؟ دزد جواب داد : من نترسیدم همه جا تاریک بود و همه جا تاریک بود و هرجایی که دست میزدم نان پیدا می کردم و چون گرسنه بودم تکه ای از آن میخوردم و جایز ندیدم که نان و نمک یک خانه را بخورم و بعد از آن خانه دزدی کنم .

قصه از عطار




زهرا ارشد بخش ::: دوشنبه 87/11/28::: ساعت 9:18 صبح

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 26


بازدید دیروز: 4


کل بازدید :16649
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
زهرا ارشد بخش
سلام .خوشحالم که افتخار دادید که از وب من هم دیدن کنید . سعی دارم تا با قرار دادن داستان های کوتاه اما پر مغز هم سن و سال های خود را سرگرم و تکلیفم را هم انجام دهم چرا که داستان ها اغلب درون مایه دینی دارند . به امید رضایت مندی شمای عزیز
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<